سفارش تبلیغ
صبا ویژن


آن دنیا

این لحظه و تمام لحظات زندگی خود را به خواست الله در کتاب اعمالمان خواهیم دید

بسم رب المهدی
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیت والنصر 
اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه 

نوشته شده در چهارشنبه 100/4/9ساعت 12:0 صبح توسط باران نظرات () |

بسم رب المهدی
                                         

        میلاد با برکت موذن کربلا، آقا و مقتدای جوانان، اشبه الناس به پیامبر(ص) 
                       حضرت علی اکبر(ع) بر شما دوستان و بزرگواران مبارک باد.

 اکبر که گل حمیده فاطمه است          نور دل نور دیده ی فاطمه است

هر چند که از گلشن لیلا باشد           او لاله ی پروریده ی فاطمه است

التماس دعا....................


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 10:0 صبح توسط باران نظرات () |

بسم رب المهدی

طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت.
مرتب آن را می شست، وصله می کرد و می پوشید. به قول دوستانش:
«علی را از دور ما به لباس رنگ و رو رفته اش می شناختیم.»
در سرمای سخت مریوان، برای اینکه بر نفس اماره خویش فائق آید،
نه پوتین می پوشید نه پالتو، گاهی جوراب هم نمی پوشید.
آخرین روزهایی که به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی که به پا داشت، پاره شده بود.
شلوار را پس از خشک شدن به مادرش داد و گفت که سر زانوی آن را وصله کند.
مادرش گفت که برود و یک شلوار نو بخرد یا از پادگان بگیرد.
علی گفت: «مادرجان تو این را وصله کن، ان شاءالله من چند تا شلوار می خرم...»
وقتی وصله شلوار تمام شد علی آن را در دست گرفت و به مادر نشان داد
و گفت: «این شلوار چه عیبی دارد؟» آن را اتو کرد و پوشید و
گفت: «یک شلوار هم از بیت المال کم شود، خودش یک شلوار است.»

خاطره ای از شهید علیرضا ناهیدی

التماس دعا.........


نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 9:17 صبح توسط باران نظرات () |

تلاقی سوم شعبان،سالروز ولادت امام حسین (ع)،وروزپاسداربا تولد آیت الله العظمی خامنه ای(حفظه الله تعالی)(24 تیرماه) بر رهروان واقعی ولایت،

مبارک باد.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/24ساعت 1:39 صبح توسط باران نظرات () |

کارنامه اش را که گرفت راه افتاد برود ،

برای چندمین بار ،همه آمده بودیم دم در بابا قرآن کوچکش را باز کرد

صورتش سرخ شد .احمد رضا را دوباره بغل کرد و بوسید .احمد رضا که رفت گفتیم چه آیه ای آمد

گفت:(آیه ای که ابراهیم پسرش را می برد قربانی)

مکث کرد ،صورتش هنوز سرخ بود .

گفت:  (( این بار آخر است ))


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 1:58 صبح توسط باران نظرات () |

عادت داشتند با هم برند منطقه ،بچه های یه روستا بودند .

فرماندشون حاج حسن که از بچه های سپاه  بود از اهالی همو ن روستا بود ،شهید شد .

همشون پکر بودند ،می گفتند :شرمشون میشه  بدون حسن بر گردند روستا . همون شب بچه ها رو برا  ماموریت دیگه ا ی فرستاد ند خط   ، هیچ کدومشون بر نگشتند

دیگه شرمنده اهالی روستا نمی شدند

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 1:55 صبح توسط باران نظرات () |

بسم رب المهدی

                
     
                
امروز چشمهای ما
              تنها یک پنجره و یک روشنایی
             به نام نور محمدی را می شناسد .

             امروز تنها یک آسمان و یک گل
            به نام گل محمدی را می شناسد.
            امروز تنها به یک شمیمو یک عطر
            به نام عطر محمدی خو گرفته است

            از این روست که مقاوم ایستاده ایم
            و رو به یک پنجره و آسمان داریم
            و در باغچه دستان همه مان
            تنها یک گل روییده است.

           درریا ترانه ی تو را می خواند
           زمین آرزوی پاکی تو را دارد
           و من بر ماسه های ساحل دریا
           می نویسم: جهان به مهربانی تو زنده است
                                             
 یا محمد
            التماس دعا.........


نوشته شده در جمعه 89/4/18ساعت 10:27 عصر توسط باران نظرات () |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Night Melody